مشهور شدن. (آنندراج). شهرت یافتن در صفتی: شد مثل در خام طبعی آن گدا او از این خواهش نمی آمد جدا. مولوی. ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونریزش کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد. صائب (از آنندراج). ، مورد مثل واقع شدن حکایتی. حکم مثل پیدا کردن حدیث و داستانی
مشهور شدن. (آنندراج). شهرت یافتن در صفتی: شد مثل در خام طبعی آن گدا او از این خواهش نمی آمد جدا. مولوی. ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونریزش کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد. صائب (از آنندراج). ، مورد مثل واقع شدن حکایتی. حکم مثل پیدا کردن حدیث و داستانی
گوش و بینی بریده شدن: نعوذ باﷲ اگر زان یکی شود مثله ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277). اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روا نداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مثله شود
گوش و بینی بریده شدن: نعوذ باﷲ اگر زان یکی شود مثله ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277). اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روا نداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مثله شود
تمثل. داستان زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلبی را به عنوان مثل بیان کردن. مثل آوردن. مثل نقل کردن: مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم به آرزوی خطر در شود به چشم خطر. عنصری. مثل زنند که را سر بزرگ درد بزرگ مثل درست خمار از می است و می ز خمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278). مثل زنند که آید پچشک ناخوانده چو تندرستی تیمار دارد از بیمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280). نصر، احمد قیس دیگر شده بود در حلم، چنانکه بدو مثل زدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). دهر با ما بدان ندارد پای مثلی زد لطیف آن سرهنگ گرچه گربه به زیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو. قلم به دست دبیری به از هزار درم مثل زدند دبیران مفلس مسکین. سوزنی. مثل زد در این آنکه فرزانه بود که بر ناید از هیچ ویرانه دود. نظامی. چنین زد مثل شاه گویندگان که یابندگانند جویندگان. نظامی. مثل زد سکندر در آن کوهسار که دیر و درست آی وانده مدار. نظامی. مثل زد که هرکس که او زاد مرد ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد. نظامی. شهنشه مثل زد که نخجیر خام به پای خود آن به که آید به دام. نظامی. چه نیکو زده ست این مثل پیر ده ستور لگد زن گرانبار به. سعدی (بوستان). چه نیکو زده ست این مثل برهمن بود حرمت هرکس از خویشتن. سعدی (بوستان). نیک بختان به حکایات و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که به واقعۀ ایشان مثل زنند. (گلستان). حاسۀ لمس، ملموس را به میانجی هوا دریابد لکن هوا پوشیده بود... و در این مثلی زد و گفت... (مصنفات باباافضل). مثل نیکو زد آن مرد خدایی که یا عشرت بود یا پادشایی. امیرخسرو. نکو زد این مثل دانای یونان که هرگز مهتری ناید ز دونان. (از تاج المآثر). نیست دانا برابر نادان این مثل زد خدای در قرآن. (قرهالعیون از امثال و حکم ص 1870). مثل زن مثل زد که تخم بدی سرابش دهد آب نابخردی. باقر کاشی (از آنندراج). - چیزی را به چیزی مثل زدن، آن را به این مانند کردن. یکی را به دیگری تشبیه کردن: دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند که روی چون قمرت شمسه ای است پرگاری. سعدی. ترا به حاتم طائی مثل زنند خطاست گل شکفته که گوید به ارغوان ماند. سعدی. آری مثل به کرکس مردارخور زنند سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است. سعدی (کلیات چ مصفا ص 811). - مثل به چیزی زدن، آن را به عنوان فرد شاخص و ممتاز معرفی کردن: از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب. خاقانی
تمثل. داستان زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلبی را به عنوان مثل بیان کردن. مثل آوردن. مثل نقل کردن: مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم به آرزوی خطر در شود به چشم خطر. عنصری. مثل زنند که را سر بزرگ درد بزرگ مثل درست خمار از می است و می ز خمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278). مثل زنند که آید پچشک ناخوانده چو تندرستی تیمار دارد از بیمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280). نصر، احمد قیس دیگر شده بود در حلم، چنانکه بدو مثل زدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). دهر با ما بدان ندارد پای مثلی زد لطیف آن سرهنگ گرچه گربه به زیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو. قلم به دست دبیری به از هزار درم مثل زدند دبیران مفلس مسکین. سوزنی. مثل زد در این آنکه فرزانه بود که بر ناید از هیچ ویرانه دود. نظامی. چنین زد مثل شاه گویندگان که یابندگانند جویندگان. نظامی. مثل زد سکندر در آن کوهسار که دیر و درست آی وانده مدار. نظامی. مثل زد که هرکس که او زاد مرد ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد. نظامی. شهنشه مثل زد که نخجیر خام به پای خود آن به که آید به دام. نظامی. چه نیکو زده ست این مثل پیر ده ستور لگد زن گرانبار به. سعدی (بوستان). چه نیکو زده ست این مثل برهمن بود حرمت هرکس از خویشتن. سعدی (بوستان). نیک بختان به حکایات و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که به واقعۀ ایشان مثل زنند. (گلستان). حاسۀ لمس، ملموس را به میانجی هوا دریابد لکن هوا پوشیده بود... و در این مثلی زد و گفت... (مصنفات باباافضل). مثل نیکو زد آن مرد خدایی که یا عشرت بود یا پادشایی. امیرخسرو. نکو زد این مثل دانای یونان که هرگز مهتری ناید ز دونان. (از تاج المآثر). نیست دانا برابر نادان این مثل زد خدای در قرآن. (قرهالعیون از امثال و حکم ص 1870). مثل زن مثل زد که تخم بدی سرابش دهد آب نابخردی. باقر کاشی (از آنندراج). - چیزی را به چیزی مثل زدن، آن را به این مانند کردن. یکی را به دیگری تشبیه کردن: دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند که روی چون قمرت شمسه ای است پرگاری. سعدی. ترا به حاتم طائی مثل زنند خطاست گل شکفته که گوید به ارغوان ماند. سعدی. آری مثل به کرکس مردارخور زنند سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است. سعدی (کلیات چ مصفا ص 811). - مثل به چیزی زدن، آن را به عنوان فرد شاخص و ممتاز معرفی کردن: از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب. خاقانی
تباهیدن، شوریدن به هم خوردن، بی چیز گشتن خلل یافتن تباه شدن: ... از بهر آنک ازین ترکیب جز وی حاصل می شد مرکب از اسباب مفرده و قاعده رکنی بارکنی مختل می شد، آشفته شدن پریشان شدن، بی چیز و محتاج گشتن
تباهیدن، شوریدن به هم خوردن، بی چیز گشتن خلل یافتن تباه شدن: ... از بهر آنک ازین ترکیب جز وی حاصل می شد مرکب از اسباب مفرده و قاعده رکنی بارکنی مختل می شد، آشفته شدن پریشان شدن، بی چیز و محتاج گشتن
تاشت گشتن تاشتیدن سپرده شدن قطعی شدن ثابت شدن، مقرر شدن مختص گشتن: الب ارسلان. . به ری بر تخت مملکت بنشست وسلیمان برادر را بر کنار گرفته و پادشاهی عراق و خراسان برو مسلم شد
تاشت گشتن تاشتیدن سپرده شدن قطعی شدن ثابت شدن، مقرر شدن مختص گشتن: الب ارسلان. . به ری بر تخت مملکت بنشست وسلیمان برادر را بر کنار گرفته و پادشاهی عراق و خراسان برو مسلم شد
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)
ور تیدن دگر گشتن دگر دیسیدن بدل شدن تغییر یافتن عوض گشتن: پس قیامت نقد حال تو بود پیش تو چرخ و زمین مبدل شود. (مثنوی) تغییر یافتن تبدیل گشتن: قحط و تنگی نواحی ازیمن نقیب او برخص و فراخی مبدل شده
ور تیدن دگر گشتن دگر دیسیدن بدل شدن تغییر یافتن عوض گشتن: پس قیامت نقد حال تو بود پیش تو چرخ و زمین مبدل شود. (مثنوی) تغییر یافتن تبدیل گشتن: قحط و تنگی نواحی ازیمن نقیب او برخص و فراخی مبدل شده
داستان زدن یکی داستان زد سوار دلیر که رو به چه سنجد به چنگال شیر (فردوسی) مطلبی را بعنوان مثل نقل کردن مثل آوردن: حاسه لمس ملموس را بمیانجی هوا در یابد لکن هوا پوشیده بود... و درین مثلی زد، چیزی را بصفتی شناختن عموما: در او کاخی بوده است آبادان چنانکه مثل زدندی بنکویی
داستان زدن یکی داستان زد سوار دلیر که رو به چه سنجد به چنگال شیر (فردوسی) مطلبی را بعنوان مثل نقل کردن مثل آوردن: حاسه لمس ملموس را بمیانجی هوا در یابد لکن هوا پوشیده بود... و درین مثلی زد، چیزی را بصفتی شناختن عموما: در او کاخی بوده است آبادان چنانکه مثل زدندی بنکویی