جدول جو
جدول جو

معنی مثل شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مثل شدن
(نَ / نِ کَ دَ)
مشهور شدن. (آنندراج). شهرت یافتن در صفتی:
شد مثل در خام طبعی آن گدا
او از این خواهش نمی آمد جدا.
مولوی.
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونریزش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد.
صائب (از آنندراج).
، مورد مثل واقع شدن حکایتی. حکم مثل پیدا کردن حدیث و داستانی
لغت نامه دهخدا
مثل شدن
داستانی شدن نمونه شدن مورد مثل واقع شدن حکایت و داستانی، در صفتی مشهور شدن: شد مثل در خام طبعی آن گدا او ازین خواهش نمی آمد جدا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
ذکر کردن مثال، مثل زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثل زدن
تصویر مثل زدن
ذکر کردن به موقع مثل، ذکر کردن مثال، تشبیه کردن، مثال زدن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ شِ کَ تَ)
گوش و بینی بریده شدن:
نعوذ باﷲ اگر زان یکی شود مثله
ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277).
اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روا نداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مثله شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ دَ کَ دَ)
تمثل. داستان زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلبی را به عنوان مثل بیان کردن. مثل آوردن. مثل نقل کردن:
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
به آرزوی خطر در شود به چشم خطر.
عنصری.
مثل زنند که را سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
مثل زنند که آید پچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280).
نصر، احمد قیس دیگر شده بود در حلم، چنانکه بدو مثل زدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
گرچه گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ.
ناصرخسرو.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
سوزنی.
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که بر ناید از هیچ ویرانه دود.
نظامی.
چنین زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان.
نظامی.
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی وانده مدار.
نظامی.
مثل زد که هرکس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد.
نظامی.
شهنشه مثل زد که نخجیر خام
به پای خود آن به که آید به دام.
نظامی.
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگد زن گرانبار به.
سعدی (بوستان).
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هرکس از خویشتن.
سعدی (بوستان).
نیک بختان به حکایات و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که به واقعۀ ایشان مثل زنند. (گلستان). حاسۀ لمس، ملموس را به میانجی هوا دریابد لکن هوا پوشیده بود... و در این مثلی زد و گفت... (مصنفات باباافضل).
مثل نیکو زد آن مرد خدایی
که یا عشرت بود یا پادشایی.
امیرخسرو.
نکو زد این مثل دانای یونان
که هرگز مهتری ناید ز دونان.
(از تاج المآثر).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن.
(قرهالعیون از امثال و حکم ص 1870).
مثل زن مثل زد که تخم بدی
سرابش دهد آب نابخردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
- چیزی را به چیزی مثل زدن، آن را به این مانند کردن. یکی را به دیگری تشبیه کردن:
دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسه ای است پرگاری.
سعدی.
ترا به حاتم طائی مثل زنند خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند.
سعدی.
آری مثل به کرکس مردارخور زنند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 811).
- مثل به چیزی زدن، آن را به عنوان فرد شاخص و ممتاز معرفی کردن:
از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تباهیدن، شوریدن به هم خوردن، بی چیز گشتن خلل یافتن تباه شدن: ... از بهر آنک ازین ترکیب جز وی حاصل می شد مرکب از اسباب مفرده و قاعده رکنی بارکنی مختل می شد، آشفته شدن پریشان شدن، بی چیز و محتاج گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تباه خرد گشتن: ... بسبب جنایات خود ناامید گونه می شوی باز بامید می آیی و اندر آن اندیشه مخبل می شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تنپوش یافتن خلعت یافتن خلعت پوشیدن: سهام الدوله بخلعت سرداری شمشیر مرصع شرابه مروارید مخلع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلد شدن
تصویر مخلد شدن
مخلد گریدن: جاوید شدن جاودان شدن جاوید گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
زشت گشتن بدریخت شدن بصورت زشتی در آمدن، روح انسان پس از جدایی از بدن ببدن حیوانی در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلط شدن
تصویر مسلط شدن
چیره شدن دست یافتن غالب شدن تسلط یافتن دست یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تاشت گشتن تاشتیدن سپرده شدن قطعی شدن ثابت شدن، مقرر شدن مختص گشتن: الب ارسلان. . به ری بر تخت مملکت بنشست وسلیمان برادر را بر کنار گرفته و پادشاهی عراق و خراسان برو مسلم شد
فرهنگ لغت هوشیار
داستانی کردن بر سر زبانها انداختن که رستم یلی بود در سیستان منش کرده ام رستم داستان (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
آشتی دادن سازگار کردن بصلاح آوردن، آشتی دادن: اهتمام تواگر مصلح اضداد شود سر برآرد ز گریبا ابد شخص ازل. (وحشی بافقی)
فرهنگ لغت هوشیار
آگاهیدن آگاه شدن باخبر شدن، مشرف شدن بازرس گردیدن: چون بر خوارزم مطلع شدند
فرهنگ لغت هوشیار
نشاندار شدن، نگارین شدن نشان کرده شدن، منقش و مخطط شدن (جامه لباس فرش) : ... و داند که هر که او را کسوت عدم بطراز و جود معلم شد
فرهنگ لغت هوشیار
آویزان شدن آویخته شدن، از شغل خود بر کنار شدن کارمند دولت موقتا تا باتهام و رسیدگی بعمل آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محو شدن
تصویر محو شدن
پاک شدن، سترده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثل گشتن
تصویر مثل گشتن
داستانی شدن بر سر زبان ها افتادن مثل شدن: و این سخن مثل گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصل شدن
تصویر متصل شدن
متصل گردیدن متصل گشتن: همبند شدن به هم پیوستن بهم پیوستن چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ور تیدن دگر گشتن دگر دیسیدن بدل شدن تغییر یافتن عوض گشتن: پس قیامت نقد حال تو بود پیش تو چرخ و زمین مبدل شود. (مثنوی) تغییر یافتن تبدیل گشتن: قحط و تنگی نواحی ازیمن نقیب او برخص و فراخی مبدل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مات شدن
تصویر مات شدن
حیران و سرگردان شدن، مشوش و مضطرب شدن، مبهوت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دارا شدن و به تصرف در آوردن و ضبط کردن، صاحب چیزی شدن، خداوند چیزی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لول شدن
تصویر لول شدن
مست مست شدن سخت مست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
لال شدن سرخ شدن برنگ لعل در آمدن سرخ شدن: ای حمیرا، اندر آتش نه تو لعل تاز نعل تو شود این کوه نعل. (مثنوی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفل شدن
تصویر قفل شدن
بند شدن درگای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایل شدن
تصویر ایل شدن
ترکی پارسی فرمان بردن گردن نهادن مطیع شدن تسلیم شدن منقار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
داستان زدن یکی داستان زد سوار دلیر که رو به چه سنجد به چنگال شیر (فردوسی) مطلبی را بعنوان مثل نقل کردن مثل آوردن: حاسه لمس ملموس را بمیانجی هوا در یابد لکن هوا پوشیده بود... و درین مثلی زد، چیزی را بصفتی شناختن عموما: در او کاخی بوده است آبادان چنانکه مثل زدندی بنکویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معطل شدن
تصویر معطل شدن
سر گردان شدن بیکار ماندن، منتظر ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثل زدن
تصویر مثل زدن
((مَ ثَ زَ دَ))
مطلبی را به عنوان مثل نقل کردن، چیزی را به صفتی شناختن (عموماً)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحل شدن
تصویر منحل شدن
برچیده شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
مثل آوردن، نمونه آوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سانسورشدن، خراب شدن، ابتر شدن، ناقص شدن (نوشته، اثر) ، بریده شدن، تکه تکه شدن (اندام، جوارح)
فرهنگ واژه مترادف متضاد